نیشخند میزنی... تیغ را نشانت دادم ُ گفتم باشد تمومش می کنم! سیگار سومت را آتش زدی ُ به لب گُذاشتی انگار صحنه ی مرگم برایت خیلی هیجان انگیز بود... پُک مُحکمی زدی ُ گفتی: پس چه شد؟آن همه لاف زدی که خودم را می کشم بُکش!منتظرم! دست هایم می لرزید...نه از ترس مرگ...بلکه از تیزی حرفاش چشم هایت را به دستانم دوخته بودی... -می خواهی تا کی منتظر بمانی؟ حوصله ام را سر بردی لعنتی تمامش کن باید برم... می دانستم سنگدل است اما... از مز آن هم گذشته بود انگار سیگارش را خاموش کرد آمد جلوی من ایستاد ُ زُل زد به مردُمَک هایم دستش را جلوی چشمانم گرفت ُ گفت ببین راحت است فقط لحظه ای می سوزد و تمام! تیغ از دستم اُفتاد خم شد فلز سرد را بلند کرد ُ گفت.. چته؟نمی توانی؟ سرم را به علامت منفی تکان دادم... و اشک از گوشه ی چشمم لغزید... نیشخندش باز تر شد زیر لب زمزمه کرد: باشد خودم برایت تمامش می کنمـــ
نظرات شما عزیزان:
|